سلام دوستان خوش آمدید...
هدف از ساخت این وبلاگ همدردی با همه عاشقانی بوده که به نحوی در
عشقشون شکست خوردن..این وبلاگ برای عزیزان این امکان را فراهم می
کنه تا با قرار دادن داستان های غمگین عاشقانه و واقعی خودشون بتونن
کمی از بار غمشونو کم کنن..
اگه شما هم داستانی از عشقتون دارین میتونین از دو راه داستانتون رو واسم بفرستین..
۱-داستانتون رو تو قسمت نظرات بنویسید و بصورت خصوصی واسم ارسال کنید.
۲-از طریق ایمیل داستانتون رو برام بنویسید آدرس ایمیلم رو نوشتم .
اگرم با خودم یعنی آرمین کار دارین این ایمیل رو addکنید دوستان عزیز که تمایل دارن تبادل لینک کنن اسم و ادرس وبلاگشونو بفرستن برام تا لینکشون کنم
دوستان گل که همیشه به این وبلاگ لطف دارن میتونن تو وبلاگ عضو بشن خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ممنونم از همتون
برای ارسال نظرات وهمدردی با این عزیزان بر روی عنوان مطالب کلیک کنید و به ادمه مطلب برید در اوانجا قسمت نظرات براتون گذاشتم مرسی از این که خیلی به این وبلاگ لطف دارین
ممنون از همراهیتون و اینکه با نظراتتون و دعای خیریتون مرهمی بر زخم این عزیزان هستید .
سلام خیلی دلم براتون تنگ شده بود امیدوارم که حالتون خوب باشه منو ببخشید که مدت طولانی نبودم امیدوارم که وبلاگ خودتونو فراموش نکرده باشید دوستان گلم برای جبران این مدت که نبودم هر داستانی که طی این مدت ارسال بشه بدون وقفه بعد چند ساعت در سایت قرار داده میشه پس لطفا مارو از لطف بی پایان خودتون بی دریغ نزارید
اینم یه داستان خوب امیدوارم لذت ببرید
برای خواندن داستان به ادامه مطلب بروید
اینم دومین داستان امروز
سلام من محمدحسینم. 18 سالمه تقریبا تا یه سال و نیم پیش هیچی از عشق و اینجور چیزا سرم نمیشد و ...
تاریخشو یادم نیس ولی سه شنبه بود یه روز بارونی سال91 دوستم منو برد یه کلاس که دختر و پسر قاطی پاتی بودش...یکی دوسال ازمون بزرگتر بودن... برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید
سلام دوستای گلم اینم یه داستان جدید معذرت میخوام به دلیل غیبت طولانی خودم از امروز به بعد تمامی داستان که شما برای ما فرستاده میشه بعد از یک روز در سایت قرار داده میشه پس همونطوری که قبلا عشقتون به وبلاگ ثابت کردید بازم داستان های خوتو برای ما بفرستید
اینم یه داستان جدید
سلام من دختری از جنوبم از خوزستان . این داستان من برمیگرده به چند سال پیش به هر
حال کسایی که تو این وبلاگ هستن و داستان ها رو میخونن قطعا عشق و تجربه کردن
برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
سلام خیلی وقت بود داستانی نزاشته بود امروز خواستم به خاطر شما دوستای گلم که واقعا لطفتون به این وبلاگ مثال زدنی وگفتنی نیست یه داستان که برای یه پسر 20ساله به اسم حسین هست براتون بزارم دوستای گلم بازم برامون داستان های خودتون بفرستین تا در خوشی ها و غم دلتنگی هاتون شریک بشیم
خواهش میکنم ماجرای منم بزارین و بهم خبر بدین:
من حسین هستم.پسری 20 ساله،با موها و چشم و ابروی مشکی.
تعریف از خود نباشه خیلی تو دل برو و خوشتیپم.دوستام میگن کافیه لبخندی بزنم تا دل دخترای کلاسمون بلرزه.قلم خیلی خوبی دارم و اشعار و متنهای زیبایی مینویسم برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطب برید
سلام .راستش من دوست نداشتم در باره زندگیم چیزی بنویسم ولی با دیدین این وبلاگ نظرم
عوض شد ....
منم سرنوشت خودمو می نویسم امیدم اینه که با نظر هاتون راهنماییم کنید در ضمن از آقا آرمین
ممنون بابت این وبلاگ... داستان زندگی من از این جا شروع می شه که من سال اول دانشگاه
بودم ترم 2 و با همون حال و هوای مدرسه وارد دانشگاه شدم من دختر خیلی خیلی مغروری
بودم یه جوری که احساس می کردم هنوز اون پسری که بخواد وارد زندگی من شه هنوز به دنیا
نیومده .....
ا سلام خدمت همه جوونایی که از دست عشق رنج میکشن
اسمم علیه و ساکن تبریزم و 23 سالمه از دخترا هم اصلا خوشم نمیومد بجز انیس
برای خوندن این داستان غم انگیز به ادامه مطلب مراجعه کنید
سلام نمیدونم از کجا باید بگم حتی نمیدونم چیشد که عاشق شدم...
عاشق پسرعموم که 10سال ازم بزرگتر بود!!
12سالم بود که عاشقش شدم .
اما بهش نگفتم هیچوقت همینجور عاشقش بودم تا اینکه 16سالم شد... هرروز بیشتر عاشقش میشدم... ی روز که رفته بودیم 13به در عید خانوادگی قرار بود بریم!!!
برای خوندن داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید
من الان 21 سالمه تاپارسال همین موقع هابایکی به اسم علی دوست بودم
اما چون از اول قرارمون یه دوستی بود زود تمومش کردیم بعدش دیگه تنها بودم گه گاهی علی بهم زنگ میزد یا اس میداد سعی میکردم زیاد جوابشو ندم همون موقع ها بود ک یه خواستگارخوب(بقول خانوادم)برام اومد اما من هیچ حسی بهش نداشتم
سلام من محمدحسینم. 18 سالمه تقریبا تا یه سال و نیم پیش هیچی از عشق و اینجور چیزا سرم نمیشد و ...
تاریخشو یادم نیس ولی سه شنبه بود یه روز بارونی سال91 دوستم منو برد
یه کلاس که دختر و پسر قاطی پاتی بودش...یکی دوسال ازمون بزرگتر بودن...
ادامه داستان در ادامه مطلب