داستان بهزاد و مینا

سلام خیلی دلم براتون تنگ شده بود امیدوارم که حالتون خوب باشه منو ببخشید که مدت طولانی نبودم امیدوارم که وبلاگ خودتونو فراموش نکرده باشید دوستان گلم برای جبران این مدت که نبودم هر داستانی که طی این مدت ارسال بشه بدون وقفه بعد چند ساعت در سایت قرار داده میشه پس لطفا مارو از لطف بی پایان خودتون بی دریغ نزارید

اینم یه داستان خوب امیدوارم لذت ببرید

برای خواندن داستان به ادامه مطلب بروید

 

 

 

 

 

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

اینم دومین داستان امروز

سلام من محمدحسینم. 18 سالمه تقریبا تا یه سال و نیم پیش هیچی از عشق و اینجور چیزا سرم نمیشد و ...

تاریخشو یادم نیس ولی سه شنبه بود یه روز بارونی سال91 دوستم منو برد

یه کلاس که دختر و پسر قاطی پاتی بودش...یکی دوسال ازمون بزرگتر بودن...

 

 

 

                                  برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

 

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام دوستای گلم  اینم یه داستان جدید معذرت میخوام به دلیل غیبت طولانی خودم از امروز به بعد تمامی داستان که شما برای ما فرستاده میشه بعد از یک روز در سایت قرار داده میشه پس همونطوری که قبلا عشقتون به وبلاگ ثابت کردید بازم داستان های خوتو برای ما بفرستید

                                                                         اینم یه داستان جدید

 

 

سلام  من دختری از جنوبم از خوزستان . این داستان من برمیگرده به چند سال پیش به هر

 

             حال کسایی که تو این وبلاگ هستن و داستان ها رو میخونن قطعا عشق و تجربه کردن

 

                                    برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام خیلی وقت بود داستانی نزاشته بود امروز خواستم به خاطر شما دوستای گلم که واقعا لطفتون به این وبلاگ مثال زدنی وگفتنی نیست یه داستان که برای یه پسر 20ساله به اسم حسین هست براتون بزارم دوستای گلم بازم برامون داستان های خودتون بفرستین تا در خوشی ها و غم دلتنگی هاتون شریک بشیم

خواهش میکنم ماجرای منم بزارین و بهم خبر بدین:

من حسین هستم.پسری 20 ساله،با موها و چشم و ابروی مشکی.

تعریف از خود نباشه خیلی تو دل برو و خوشتیپم.دوستام میگن کافیه لبخندی بزنم

 تا دل دخترای کلاسمون بلرزه.قلم خیلی خوبی دارم و اشعار و متنهای زیبایی مینویسم

 

 

 

 

 

برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطب برید

 

 

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

  سلام .راستش من دوست نداشتم در باره زندگیم چیزی بنویسم ولی با دیدین این وبلاگ نظرم

 

عوض شد ....

 

منم سرنوشت خودمو می نویسم امیدم اینه که با نظر هاتون راهنماییم کنید در ضمن از آقا آرمین

 

ممنون بابت این وبلاگ... داستان زندگی من از این جا شروع می شه که من سال اول دانشگاه

 

بودم ترم 2 و با همون حال و هوای مدرسه وارد دانشگاه شدم من دختر خیلی خیلی مغروری

 

بودم یه جوری که احساس می کردم هنوز اون پسری که بخواد وارد زندگی من شه هنوز به دنیا

 

نیومده .....

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

ا سلام خدمت همه جوونایی که از دست عشق رنج میکشن
اسمم علیه و ساکن تبریزم و 23 سالمه از دخترا هم اصلا خوشم نمیومد بجز انیس


 

     برای خوندن این داستان غم انگیز به ادامه مطلب مراجعه کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام نمیدونم از کجا باید بگم حتی نمیدونم چیشد که عاشق شدم...

عاشق پسرعموم که 10سال ازم بزرگتر بود!!

12سالم بود که عاشقش شدم .

اما بهش نگفتم هیچوقت همینجور عاشقش بودم تا اینکه 16سالم شد...

هرروز بیشتر عاشقش میشدم...

ی روز که رفته بودیم 13به در عید خانوادگی قرار بود بریم!!!

 

 

 

 برای خوندن داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

من الان 21 سالمه تاپارسال همین موقع هابایکی به اسم علی دوست بودم

اما چون از اول قرارمون یه دوستی بود زود تمومش کردیم بعدش دیگه تنها بودم

گه گاهی علی بهم زنگ میزد یا اس میداد

سعی میکردم زیاد جوابشو ندم

همون موقع ها بود ک یه خواستگارخوب(بقول خانوادم)برام اومد اما من هیچ حسی بهش نداشتم

 

 

 

 

 

 

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام من محمدحسینم. 18 سالمه تقریبا تا یه سال و نیم پیش هیچی از عشق و اینجور چیزا سرم نمیشد و ...

تاریخشو یادم نیس ولی سه شنبه بود یه روز بارونی سال91 دوستم منو برد

یه کلاس که دختر و پسر قاطی پاتی بودش...یکی دوسال ازمون بزرگتر بودن...

 

  

                                                ادامه داستان در ادامه مطلب

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام ارمین جان ممنونم که این فرصتو دراختیارم گذاشتی که بتونم بالاخره دردودل کنم, اسمم نداست 21سالمه داشجوی ترم 7 هستم......

 

              

 

               

              برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام، وقت بخیرسعید هستم 21 سالمه داستان که نه سرگذشت زندگیم رو مینویسم.

نه به خاطر این که آروم بشم به قول مدیر بلاگ نه ...

فقط واسه اینکه شاید عبرت یکی بشه و عشقش رو از دست نده به هر حال برم سر اصل

 

 

 

 

                                          ادامه داستان در ادامه مطلب

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام با یه داستان جدید خدمتتون اومدم امیدوارم خوشتون بیاد

 

 

 

 

                                                               برای خوندن داستان به ادامه مطلب بروید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

با سلامی دوباره خدمت شما دوستان عزیز باز هم با یه داستان جدید اومدم  تا ازش لذت ببرید

 

 

 

 

برای خوندن داستان به ادامه مطلب مراجه کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام دوستای گلم ببخشید دیر آپ کردم ولی تصمیم گرفتم تمامی داستان های که تا هفته اینده ارسال میشن همون لحضه تو   وبلاگ بزارم

 

اینم یه داستان جدید برای خوندن داستان به ادامه مطلب بروید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

امروز چون خیلی وقت نبود که به اینجا سر نمیزدم دو تا داستان گذاشتم

سارا خانم چون گفتین یه جای بزارید که همه ببین برای شما ادامه مطلب نزاشتم

 

 

سلام. داستانه من خیلی غم انگیزه خواهشن یه جایی بزارید که همه بتونن بخونن داستانه من از اینجایی شروع میشه که 4سال پیش یه پسره به اسم سیامک به من زنگ زد و به من پیشنهاده دوستی داد اولش من قبول نکردم تا اینکه از تنهایی زیاد قبول کردم سه سالو نیم با هم حرف زدیم ولی تو این مدت همش با هم دوه میکردیم همش هم میگفت بهم همه اینا از علاقه ی زیاده منم قبل میکردم تو خونه ی خودمون من ارامش نداشتم بابام خیلی سخت گیر بود همش میخواستم از خونه فرار کنم بد از چند مدت از دوستیمون سیامک با من جدی تموم کر د و منم دورشو خط کشیدم تا اینکه بعد از 8 ماه خودش بهم زنگ زد که من وای اشتباه کردم و .... که میخوام بیام خواستگاریت من که اهله عاشقی نبودم ولی به خاگره اخلاقای بابام از خدام بود و قبل کردم خلاصه اومدن خواستگاری ولی بابام قبول نمکرد بعد از چند روز بابام هم قبول کرد ما نامزد کریم 12 خرداد ما عقد کردیم ولی کاش هیچ وقت اون اتفاق نمی افتاد الان 7 ماه از نامزدیمئن میگزره ولی هر روز دوا دوا دواااااااااااااااااااااااا دارم میمیرم دیگه میخووام خود کشی کنم شکنجه ی روحیم میده میخوام دادخواسته طلاق هم بدم گازی میگه باید یا کتکت بزنه یا معتاد باشه اخه خدای من این چه قانونیه که داریم وقتی ازارم میده تو خونه زندونیم کرده حق ندارم جایی برم بهم خرجی نمیده با همش باهام سره چیزای کوچیک گیر میده من چیکار کنم من 18 سا بیشتر ندارم انصافه انقدر رنج بکشم ازتون خواهش میکنم واسم دعا کنید که جدا شم یا راهنماییم کنید

سلام دوستای گلم من باز هم اومدم اما اومدن من این دفعه خیلی طول کشید خیلی از دوستان وقتی که من نبودم لطفشونو از این کلبه عاشقانه قطع نکردن خیلی پیام گذاشتن که دیگه چرا آپ نمیکنی برام یه مشگلی پیش اومده زندگیم بهترین عشقم کسی که تارو پود زندگیم بود ترکم کرده کسی که تمام زندگیم مال اون بود و این مدت به غمش داشتم میسوختم و هنوز هم دارم میسوزم فقط دعا کنین که برگرده

دوستای گلم من از امروز وبلاگ هر روز آپدیت میکنم و ازتون خواهش میکنم اگه داستانی دارید برام از قسمت نظرات خصوصی بفرستین تا تو وبلاگ بزارمش امروز هم یکی از دوستان داستانی برام فرستاده که امیدوارم هرجا هستن خوشبخت باشن و زندگی خوبی داشته باشن

 

      

 

 

                                                                         برای خوندن داستان هانا و میلاد به ادامه مطلب برید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

باز هم سلام میکنم به همه دوستای گلم که به این وبلاگ واقعا لطف دارن خیلی شرمندم میکنید باور کنید تعداد داستان های که شما میفرستید خلی زیاده و من هم سعی میکنم همه رو تو وبلاگ  قرار بدم اگ شما هم داستانی دارید تا آخر هفته برام بفرستید چون میخوام صفحه دوم وبلاگ هم راه اندازی کنم  حتما داستانتونو برام بفرستین یا با ایمیلم یا از طریق نظرات میتونین داستانتونو برام بفرستین تا بزارمش تو وبلاگ

امروز هم یه داستان کوتاه براتون میزارم امیدوارم که خوشتون بیاد

 

                         

 

 

 

                                                                                      برای خوندن داستان به ادامه مطب برید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام دوستای گلم امروزم با یه داستان اومدم امیدوارم خوشتون بیاد

اگه شما هم دوست دارید داستانتون تو این وبلاگ ثبت بشه داستانتونو به صورت نظر خصوصی یا از طریق ایمیل برام بفرستین

 

 

برای خوندن داستان به ادامه مطلب برید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

 

راستش من تو یک خانواده معمولی به دنیا اومدم وقتی ۱۵سالم بود قیافه زیبایی داشتم و خیلی شیطون بودم دوست داشتم تمام کار هار تجربه کنم تقریبا همه رو تجربه کرده بودم الا دوستی با جنس مخالف روبه روی مدرسمون یه بوتیک مردانه بود که رامین رو اون بوتیک کار میکرد قیافه زیبایی داشت تقریبا دل همه دخترای مدرسمون رو برده بود یه روز که توی حیاط مدرسه نشسته بودیم و بچه ها داشتن در مورد رامین صحبت میکردن تا اینکه یکی از دوستام گفت نگین تو که قشنگی چرا نمیری شانست رو امتحان کنی اون لحظه جلو دوستام بهم بر خورد زنگ کلاس رو زدن وقتی توی کلاس بودم تمام فکرو ذهنم پیش حرف دوستم بود با خودم گفتم من که همه چیز رو امتحان کردم این یکی رو هم امتحان میکنم اگه قبول کرد مدتی برای پز دادن جلو دوستام باهاش دوست میشم بعد رابطم رو باهاش قطع می کنم تو این فکرا بودم که زنگ زده شد اومدم خونه نهار خوردم کلی فک کردم تا به این نتیجه رسیدم عصر به بهانه خرید لباس برم تو مغازه اش عصر که شد یکم به خودم رسیدم و یه ارایش مختصری کردم و رفتم بیرون مسقیم رفتم به سمت مغازه رامین رفتم داخا مغازه دیدم رامین داره با مشتری هاش حرف میزنه منم از فرصت استفاده مردم رفتم تو نخش دیدم پسر خوش قیافه ای هستش یه لحظه به خودم اومدم دیدم داره نگام می کنه فورا خودمو جمع کردم گفت امرتون رو بفرمایید؟منم گفتم یه پیرهن مردانه واسه داداشم میخوام سایز داداشم رو بهش دادم چنتا مدل گذاشت جلوم منم یکی رو قبول کردم راستش رامین اصلا به من توجه نمی کرد و همین کم توجهی اون باعث شد من چند بار دیگه به بهانه های مختلف رفتم تو مغازه رامین تا اینکه یه بار دلو به دریا زدم و رفتم تو مغازه رامین

برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب برید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام به همه عزایزانی که واقعا به این وبلاگ لطف دارن بخدا نمیدونم باید در مورد لطفی که به این وبلاگ دارید چجوری ازتون تشکر کنم دست همتون درد نکنه باور کنید این محبت های شما بی جواب نمیمونه شما نه تنها به من لطف میکنین بلکه به کسانی که این داستان ها هم میفرستن تا بقیه بهشون کمک لطف بزرگی میکنید لطف شما بی جواب نمیمونه

خیلی ها ایمیل زدن که اگه میشه یه داستان که آخرش به خوبی تموم بشه بزارین منم  کلی تو ایمیل های که شما عزیزان برام فرستادین گشتم این داستان پیدا کردم

 

 

برای خوندن داستان به ادامه مطلب برید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام

 

 

راستش احسان جون من نمیدونم الان در چه حالی هستی حدود یکماه میشه که این داستانو

 

فرستادی و خیلی ببخشید که من دیر خوندمش یعنی وقتی داستانتو خوندم از گریه داشتم

 

میمردم فقط ارزو می کنم خداکاری کنه که مشکلت زود خوب بشه به قران الان که دارم

 

اینو مینویسم هنوزم هنگ داستانتم فقط بدونم بخاطر داستان توام که شده هیچوقت این وبو

 

حذف نمی کنم که شاید زهرا روزی وارد این وب شد و ازتم خیلی تشکر می کنم که

 

داستانتو فرستادی خیلی ازت ممنونم. و از تمام کسایی که این داستانو میخونن ازشون

 

خواهش می کنم نظر بذارن اونم فقط برا این داستان ازتون خواهش می کنم.

 

 

حالا برین ادامه مطلب تا این داستان خییلی زیبا و غمگین رو بخونین

 

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام دوستای گلم از همتون معذرت میخوام که یکم دیر مطالب آپ کردم امروز هم با دوتا داستان باحال خدمتتون اومدم امیدوارم خوشتون بیاد فردا هم براتون بازم آپ میکنم راستی خیلییییییییییییییییییییی ازتون ممنونم که داستانتوتو برام میفرستید همتونو دوست دارم برای خوندن داستان به ادامه مطلب برید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

اسمم را به خاطر ندارم اما میگویند نامم غوغاست ...

 

 

به آینه که مینگرم عمری بیش از حرف مردم از من گذشته است ...

 

 

20 بهار نه 20 خزان را به نظاره نشسته ام ....

 

 

.

 

 

هنوز یک سالمم نشده بود که سنگینیه یه اسم جدید رو ، رو شونه هام تحمل کردم ، بچه ی

 

 

طلاق ...

 

 

پدرو مادری که عاشق هم بودن حالا از هم جدا شده بودن ...

 

 

از حق نمیگذرم من موندم و مادری که فرشته بود و پدربزرگ و مادر بزرگی که نظیرشونو هیچ

 

 

جا ندیدم اما ...

 

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

 سلام به خواننده های وبلاگ دوس داشتنی و غمگین آرمین وبلاگی که واقعا یه جورایی

 

کسایی رو که دلشون شکسته رو اروم می کنه و بهشون میگه که تنها شما ها نیستین که

 

دلتون شکسته و همدرد زیاد دارین و اینجا تقریبا جاییه که اکثر خواننده هاش یه جورایی

 

دلشون شکسته مثه خود من  که دلم شکسته و هر شب و با خیال عشقم میخوابم من یوسف

 

هستم از یکی از شهر های شمال کشور  راستش داستان عشق من داستانی نیس که تو

 

دانشگاه و.. شروع بشه داستان عشق من داستان یه عشق خانوادگی هستش

 

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام دوستان خوش آمدید...

هدف از ساخت این وبلاگ همدردی با همه عاشقانی بوده که به نحوی در

عشقشون شکست خوردن..این وبلاگ برای عزیزان این امکان را فراهم می

کنه تا با قرار دادن داستان های غمگین عاشقانه و واقعی خودشون بتونن

کمی از بار غمشونو کم کنن..

اگه شما هم داستانی از عشقتون دارین میتونین از دو راه داستانتون رو واسم بفرستین..

۱-داستانتون رو تو قسمت نظرات بنویسید و بصورت خصوصی واسم ارسال کنید.

۲-از طریق ایمیل داستانتون رو برام بنویسید آدرس ایمیلم رو نوشتم .

eshgetanha53@yahoo.com

 

اگرم با خودم یعنی آرمین کار دارین این ایمیل رو addکنید دوستان عزیز که تمایل دارن تبادل لینک کنن اسم و ادرس وبلاگشونو بفرستن برام تا لینکشون کنم

دوستان گل که همیشه به این وبلاگ لطف دارن میتونن تو وبلاگ عضو بشن خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ممنونم از همتون

 برای ارسال نظرات وهمدردی با این عزیزان بر روی عنوان مطالب کلیک کنید و به ادمه مطلب برید در اوانجا قسمت نظرات براتون گذاشتم مرسی از این که خیلی به این وبلاگ لطف دارین

     ممنون از همراهیتون و اینکه با نظراتتون  و دعای خیریتون مرهمی بر زخم این عزیزان هستید      .

تعداد صفحات : 3
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد