داستان سارا و سیامک

امروز چون خیلی وقت نبود که به اینجا سر نمیزدم دو تا داستان گذاشتم

سارا خانم چون گفتین یه جای بزارید که همه ببین برای شما ادامه مطلب نزاشتم

 

 

سلام. داستانه من خیلی غم انگیزه خواهشن یه جایی بزارید که همه بتونن بخونن داستانه من از اینجایی شروع میشه که 4سال پیش یه پسره به اسم سیامک به من زنگ زد و به من پیشنهاده دوستی داد اولش من قبول نکردم تا اینکه از تنهایی زیاد قبول کردم سه سالو نیم با هم حرف زدیم ولی تو این مدت همش با هم دوه میکردیم همش هم میگفت بهم همه اینا از علاقه ی زیاده منم قبل میکردم تو خونه ی خودمون من ارامش نداشتم بابام خیلی سخت گیر بود همش میخواستم از خونه فرار کنم بد از چند مدت از دوستیمون سیامک با من جدی تموم کر د و منم دورشو خط کشیدم تا اینکه بعد از 8 ماه خودش بهم زنگ زد که من وای اشتباه کردم و .... که میخوام بیام خواستگاریت من که اهله عاشقی نبودم ولی به خاگره اخلاقای بابام از خدام بود و قبل کردم خلاصه اومدن خواستگاری ولی بابام قبول نمکرد بعد از چند روز بابام هم قبول کرد ما نامزد کریم 12 خرداد ما عقد کردیم ولی کاش هیچ وقت اون اتفاق نمی افتاد الان 7 ماه از نامزدیمئن میگزره ولی هر روز دوا دوا دواااااااااااااااااااااااا دارم میمیرم دیگه میخووام خود کشی کنم شکنجه ی روحیم میده میخوام دادخواسته طلاق هم بدم گازی میگه باید یا کتکت بزنه یا معتاد باشه اخه خدای من این چه قانونیه که داریم وقتی ازارم میده تو خونه زندونیم کرده حق ندارم جایی برم بهم خرجی نمیده با همش باهام سره چیزای کوچیک گیر میده من چیکار کنم من 18 سا بیشتر ندارم انصافه انقدر رنج بکشم ازتون خواهش میکنم واسم دعا کنید که جدا شم یا راهنماییم کنید



این نظر توسط zahra در تاریخ 1393/6/11/2 و 11:10 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

بخدا نمیدونم چی بگم.....(((

این نظر توسط نازنین در تاریخ 1393/6/10/1 و 18:27 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

سلام عزیزم من داستانتو خوندم خیلی ناراحت شدم برات دعا میکنم ایشاالله طلاق بگیروبا یه پسر خوب خوش بخت بشی.....ایشاالله


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: