درد دلهای عاشقانه واقعی

سلام ارمین جان ممنونم که این فرصتو دراختیارم گذاشتی که بتونم بالاخره دردودل کنم, اسمم نداست 21سالمه داشجوی ترم 7 هستم......

 

              

 

               

              برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام، وقت بخیرسعید هستم 21 سالمه داستان که نه سرگذشت زندگیم رو مینویسم.

نه به خاطر این که آروم بشم به قول مدیر بلاگ نه ...

فقط واسه اینکه شاید عبرت یکی بشه و عشقش رو از دست نده به هر حال برم سر اصل

 

 

 

 

                                          ادامه داستان در ادامه مطلب

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام با یه داستان جدید خدمتتون اومدم امیدوارم خوشتون بیاد

 

 

 

 

                                                               برای خوندن داستان به ادامه مطلب بروید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

با سلامی دوباره خدمت شما دوستان عزیز باز هم با یه داستان جدید اومدم  تا ازش لذت ببرید

 

 

 

 

برای خوندن داستان به ادامه مطلب مراجه کنید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام دوستای گلم ببخشید دیر آپ کردم ولی تصمیم گرفتم تمامی داستان های که تا هفته اینده ارسال میشن همون لحضه تو   وبلاگ بزارم

 

اینم یه داستان جدید برای خوندن داستان به ادامه مطلب بروید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

امروز چون خیلی وقت نبود که به اینجا سر نمیزدم دو تا داستان گذاشتم

سارا خانم چون گفتین یه جای بزارید که همه ببین برای شما ادامه مطلب نزاشتم

 

 

سلام. داستانه من خیلی غم انگیزه خواهشن یه جایی بزارید که همه بتونن بخونن داستانه من از اینجایی شروع میشه که 4سال پیش یه پسره به اسم سیامک به من زنگ زد و به من پیشنهاده دوستی داد اولش من قبول نکردم تا اینکه از تنهایی زیاد قبول کردم سه سالو نیم با هم حرف زدیم ولی تو این مدت همش با هم دوه میکردیم همش هم میگفت بهم همه اینا از علاقه ی زیاده منم قبل میکردم تو خونه ی خودمون من ارامش نداشتم بابام خیلی سخت گیر بود همش میخواستم از خونه فرار کنم بد از چند مدت از دوستیمون سیامک با من جدی تموم کر د و منم دورشو خط کشیدم تا اینکه بعد از 8 ماه خودش بهم زنگ زد که من وای اشتباه کردم و .... که میخوام بیام خواستگاریت من که اهله عاشقی نبودم ولی به خاگره اخلاقای بابام از خدام بود و قبل کردم خلاصه اومدن خواستگاری ولی بابام قبول نمکرد بعد از چند روز بابام هم قبول کرد ما نامزد کریم 12 خرداد ما عقد کردیم ولی کاش هیچ وقت اون اتفاق نمی افتاد الان 7 ماه از نامزدیمئن میگزره ولی هر روز دوا دوا دواااااااااااااااااااااااا دارم میمیرم دیگه میخووام خود کشی کنم شکنجه ی روحیم میده میخوام دادخواسته طلاق هم بدم گازی میگه باید یا کتکت بزنه یا معتاد باشه اخه خدای من این چه قانونیه که داریم وقتی ازارم میده تو خونه زندونیم کرده حق ندارم جایی برم بهم خرجی نمیده با همش باهام سره چیزای کوچیک گیر میده من چیکار کنم من 18 سا بیشتر ندارم انصافه انقدر رنج بکشم ازتون خواهش میکنم واسم دعا کنید که جدا شم یا راهنماییم کنید

سلام دوستای گلم من باز هم اومدم اما اومدن من این دفعه خیلی طول کشید خیلی از دوستان وقتی که من نبودم لطفشونو از این کلبه عاشقانه قطع نکردن خیلی پیام گذاشتن که دیگه چرا آپ نمیکنی برام یه مشگلی پیش اومده زندگیم بهترین عشقم کسی که تارو پود زندگیم بود ترکم کرده کسی که تمام زندگیم مال اون بود و این مدت به غمش داشتم میسوختم و هنوز هم دارم میسوزم فقط دعا کنین که برگرده

دوستای گلم من از امروز وبلاگ هر روز آپدیت میکنم و ازتون خواهش میکنم اگه داستانی دارید برام از قسمت نظرات خصوصی بفرستین تا تو وبلاگ بزارمش امروز هم یکی از دوستان داستانی برام فرستاده که امیدوارم هرجا هستن خوشبخت باشن و زندگی خوبی داشته باشن

 

      

 

 

                                                                         برای خوندن داستان هانا و میلاد به ادامه مطلب برید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

باز هم سلام میکنم به همه دوستای گلم که به این وبلاگ واقعا لطف دارن خیلی شرمندم میکنید باور کنید تعداد داستان های که شما میفرستید خلی زیاده و من هم سعی میکنم همه رو تو وبلاگ  قرار بدم اگ شما هم داستانی دارید تا آخر هفته برام بفرستید چون میخوام صفحه دوم وبلاگ هم راه اندازی کنم  حتما داستانتونو برام بفرستین یا با ایمیلم یا از طریق نظرات میتونین داستانتونو برام بفرستین تا بزارمش تو وبلاگ

امروز هم یه داستان کوتاه براتون میزارم امیدوارم که خوشتون بیاد

 

                         

 

 

 

                                                                                      برای خوندن داستان به ادامه مطب برید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

سلام دوستای گلم امروزم با یه داستان اومدم امیدوارم خوشتون بیاد

اگه شما هم دوست دارید داستانتون تو این وبلاگ ثبت بشه داستانتونو به صورت نظر خصوصی یا از طریق ایمیل برام بفرستین

 

 

برای خوندن داستان به ادامه مطلب برید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

 

راستش من تو یک خانواده معمولی به دنیا اومدم وقتی ۱۵سالم بود قیافه زیبایی داشتم و خیلی شیطون بودم دوست داشتم تمام کار هار تجربه کنم تقریبا همه رو تجربه کرده بودم الا دوستی با جنس مخالف روبه روی مدرسمون یه بوتیک مردانه بود که رامین رو اون بوتیک کار میکرد قیافه زیبایی داشت تقریبا دل همه دخترای مدرسمون رو برده بود یه روز که توی حیاط مدرسه نشسته بودیم و بچه ها داشتن در مورد رامین صحبت میکردن تا اینکه یکی از دوستام گفت نگین تو که قشنگی چرا نمیری شانست رو امتحان کنی اون لحظه جلو دوستام بهم بر خورد زنگ کلاس رو زدن وقتی توی کلاس بودم تمام فکرو ذهنم پیش حرف دوستم بود با خودم گفتم من که همه چیز رو امتحان کردم این یکی رو هم امتحان میکنم اگه قبول کرد مدتی برای پز دادن جلو دوستام باهاش دوست میشم بعد رابطم رو باهاش قطع می کنم تو این فکرا بودم که زنگ زده شد اومدم خونه نهار خوردم کلی فک کردم تا به این نتیجه رسیدم عصر به بهانه خرید لباس برم تو مغازه اش عصر که شد یکم به خودم رسیدم و یه ارایش مختصری کردم و رفتم بیرون مسقیم رفتم به سمت مغازه رامین رفتم داخا مغازه دیدم رامین داره با مشتری هاش حرف میزنه منم از فرصت استفاده مردم رفتم تو نخش دیدم پسر خوش قیافه ای هستش یه لحظه به خودم اومدم دیدم داره نگام می کنه فورا خودمو جمع کردم گفت امرتون رو بفرمایید؟منم گفتم یه پیرهن مردانه واسه داداشم میخوام سایز داداشم رو بهش دادم چنتا مدل گذاشت جلوم منم یکی رو قبول کردم راستش رامین اصلا به من توجه نمی کرد و همین کم توجهی اون باعث شد من چند بار دیگه به بهانه های مختلف رفتم تو مغازه رامین تا اینکه یه بار دلو به دریا زدم و رفتم تو مغازه رامین

برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب برید

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

تعداد صفحات : 3